• ۱۴۰۳ شنبه ۲۵ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6006 -
  • ۱۴۰۳ شنبه ۲۵ اسفند

شورش در كاخ سفيد!

مهرداد حجتي

اگر در آن روز به خصوص «رُزا پاركس» از روي صندلي‌اش در آن اتوبوس بلند مي‌شد، شايد هيچ‌گاه آن جنبش به آن شكل در ايالات متحده شكل نمي‌گرفت. اما او از جايش برنخاست و هزينه استقامتش را پرداخت. همان‌طور كه سياهان ديگر پرداختند، از جمله «مارتين لوتركينگ» كه در اين راه جانش را از دست داد تا اينكه آن جنبش به نتيجه رسيد. سياهان خواهان برابري با نژاد سفيد بودند. پس از لغو برده‌داري در امريكا توسط «آبراهام لينكلن»، برده‌داري نكوهيده و ممنوع شد، اما سياهان هيچ‌گاه به عنوان شهروند برابر با سفيدپوستان به رسميت شناخته نشدند. روي كاغذ آنها از حقوق برابر برخوردار بودند، اما در عمل هيچ‌گاه حتي «آدم» به حساب نمي‌آمدند! تا سال‌ها در گوشه و كنار امريكا، حتي در برخي ايالت‌ها، برده‌داري به شكل ديگري در جريان بود. مالكان و ارباباني كه همچون اموال و املاك خود با سياهان تحت سلطه خود رفتار مي‌كردند و آنها را همتراز با اسب و دام خود مي‌ديدند. رزا پاركس در ۱۹۵۵ - در نيمه دوم قرن بيستم - از فرمان يك سفيدپوست در اتوبوس سرپيچي كرد . يك مرد سفيدپوست خواهان برخاستن او از جايش شده بود تا اينكه بر جاي او بنشيند! حتي آن مرد، به زن بودن رزا پاركس هم اعتنا نكرده بود. اصلا زن يا حتي كودك بودن سياهان هم محلي براي اعتنا در چشم نژادپرستان سفيد پوست نداشت. سياهان اصلا «انسان» به حساب نمي‌آمدند.از همه حقوق شهروندي خود تقريبا محروم بودند. عجيب اينكه در تمام آن سال‌ها قهرمان‌هاي ملي كشور در دووميداني، بسكتبال و بوكس سياه بودند و در چنين مواردي گويا رنگ پوست آنها به حساب نمي‌آمد. اما تا آن زمان كه در «رينگ» مسابقه بودند، به محض اينكه از رينگ فاصله مي‌گرفتند رنگ پوستشان آشكار مي‌شد! تبعيض مجددا ظاهر مي‌شد و رگ تعصب از گردن سفيدپوستان بيرون مي‌زد. اين وضعيت اما با «مقاومت مدني» سياهان از همان تاريخ اول دسامبر ۱۹۵۵ با مقاومت رزا پاركس در برابر رفتار آمرانه و تحقيرآميز آن مرد سفيدپوست تغيير كرد، چون تنها رزا پاركس نبود كه قرار بود تاوان «مقاومت مدني» خود را بدهد، بلكه بسيار سياهان ديگر هم قرار بود در دنباله‌روي از او تاوان «نافرماني مدني» خود را بپردازند. يك جنبش بزرگ مدني در راه بود؛ به رهبري دكتر مارتين لوتركينگ كه خودش بعدها بزرگ‌ترين تاوان را با جانش پرداخت! او به دست همان سفيدپوستان متعصب ترور شد. هر چند جنبش او با همان مرگ بيمه شد! يك روز در تقويم رسمي امريكا به نام او ثبت ‌و براي هميشه همه ساله تعطيل رسمي اعلام شد. اما تا پيش از حصول نتيجه بارها و بارها سياهان به زندان افكنده شدند، بعضا حتي ربوده و شكنجه شدند . حتي در يك مورد چند دانشجو پس از ربوده شدن، پس از ساعت‌ها شكنجه، «لينچ» و از درختان خارج شهر براي عبرت سايرين‌ دار زده شدند! تصويري هولناك از عمق كينه سفيدهاي متعصب كه تحمل برابري سياهان با خود را نداشتند! آنها هيچ‌گاه با هيچ قانوني كنار نمي‌آمدند، چنانكه بعدها هم كنار نيامدند. در جامعه‌اي كه قائل به دموكراسي است و حقوقدانان برجسته‌اي در طول تاريخ چند صد ساله‌اش بر مسند حكمراني تكيه زده‌اند و يكي از جامع‌ترين قانون اساسي‌ها را نوشته‌اند، چگونه است كه در طول همه سال‌هاي پيش از دهه ۶۰، هيچ‌گاه هيچ سياهپوستي به حقوق شهروندي خود نرسيده است ‌‌و همواره آنها پشت درهاي بسته نگه داشته مي‌شده‌اند؟ مثل ممنوعيت كودكان سياهپوست از حضور در مدارس كودكان سفيدپوست! آنها بايد در مدارس جداگانه مختص سياهان درس مي‌خواندند و حق نشستن در يك كلاس با سفيدپوستان را نداشتند. سياهان فقط براي سرگرمي خوب بودند! خوانندگي، نوازندگي، رقصندگي و دوندگي. تا سال‌ها بازيگران سياهپوست از راهيابي به سطوح بالا در هاليوود محروم بودند. آنها يا بايد نقش‌هاي كوتاه و بي‌اهميت را بازي مي‌كردند يا نقش‌هاي فرعي بدمن و بدكاره! هاليوود هم آنها را آدم به حساب نمي‌آورد، چه رسد به هنرمند! سياهان تا سال‌ها حتي شهروند درجه دو هم به حساب نمي‌آمدند، چون به عنوان شهروند درجه دو مشمول حقوقي مي‌شدند كه آن هم براي سفيدپوستان متعصب قابل تحمل نبود. سفيدپوستان متعصب، قائل به حذف سياهان از جامعه خود بودند. به همين خاطر هم بيشترين فشار را به سياهان مي‌آوردند تا آنها را از جامعه شهري طرد و به كلي از محيط‌هاي عمومي دور كنند. عجيب نيست اگر گفته شود تا نيمه قرن بيستم، هنوز سياهان ايالات متحده امريكا در محله‌هايي دور از امكانات و خدمات رفاهي شهري زندگي مي‌كردند. محله‌هايي فقيرنشين و جداگانه كه سرشار از فقر و مصيبت بود. همان فقر و تحقير بسياري از جوانان سياهپوست را وادار به كار خلاف و بزه مي‌كرد و از آنها نسلي گريزان از قانون و ياغي پديد مي‌آورد. همان نسلي كه به كارهاي زيرزميني روي مي‌آورد و شبكه‌اي از خلافكاران را در شهرهاي بزرگ - نظير نيويورك و شيكاگو - پديد مي‌آورد. نسلي كه به‌ شدت تحقير شد، از درس و مشق محروم و بيزار شد و از راهيابي به مجامع مترقي بازماند. به همين خاطر تبديل به بمب انگيزه براي انتقام شد. اينچنين همان جامعه متمدن درون خود، بخشي از خودش را عليه خودش شورانده بود. 
اما همه سياهان، در پي انتقامجويي از سفيدها نبودند. افرادي هم بودند كه از راه علم به سفيدها برتري پيدا مي‌كردند. آنها با همه تبعيضي كه عليه‌شان اعمال مي‌شد، خود را به درجات بالا مي‌رساندند و از طريق صلاحيت علمي و با لياقت كامل خود را به جامعه در تسخير سفيدپوست‌ها تحميل مي‌كردند. آنها اما تعدادشان زياد نبود. شمار بي‌سوادان و بيكاران سياهپوست به مراتب بيش از سياهان باسواد و تحصيلكرده بود. همين هم تصويري كه از جامعه سياهان ارايه مي‌داد، آنها را جامعه‌اي بي‌سواد و دون پايه نشان مي‌داد! همان تصويري كه مطلوب جامعه «سياه‌ستيز» سفيدهاي متعصب بود. تصويري از يك جامعه عقب‌مانده كه در طول ساليان، چندان رشد چشمگيري نكرده بود! در حقيقت آن جامعه، «عقب نگه داشته شده بود». جامعه‌اي كه در طول چند قرن از زمان بردگي، مدام سركوب شده بود و مدام مورد بهره‌كشي قرار گرفته بود. حالا هم كه قانون اساسي به آنها حقوق برابر اعطا كرده بود، بخش «به ظاهر متمدن جامعه» آنها را از «حق رشد» بازداشته بود و سال‌ها از بسياري حقوق محروم كرده بود! تناقضي عجيب كه زير پوست يك جامعه مدرن سال‌ها جلو آمده بود و در همه تار و پود آن جامعه ريشه دوانده بود. «تبعيض» حالا در نيمه نخست قرن بيستم، بخشي از هويت آن جامعه شده بود. آيا اگر در آن روز به خصوص - اول دسامبر ۱۹۵۵ - رزا پاركس جرقه نخست را براي به حركت درآوردن آن جنبش روشن نكرده بود و اگر آن جنبش در ادامه توسط آزاديخواهان و برابري‌طلبان سياه پيگيري نشده بود، آيا جامعه به ظاهر متمدن سفيدپوست ايالات متحده، خود از روي تدبير و عقلانيت اقدام به اصلاح رفتار خود نسبت به سياهان مي‌كرد؟ پاسخ را حالا پس از گذشت ۶۰ سال از آن روز مي‌توان فهميد. با قطعيت حالا مي‌توان گفت هر چند در ظاهر بخش متعصب سفيدپوست جامعه ناچار به عقب‌نشيني و پذيرش سياهان در ميان جامعه خود شد، اما در اصل هرگز آنها را هم‌سطح و برابر خود ندانست. اين را از رفتار «نژادستيزانه» رييس‌جمهور جديد امريكا مي‌توان فهميد. آن روز كه زانوي يك پليس نژادپرست راه تنفس را بر گلوي «جورج فلويد» سياهپوست بست و او را بي‌گناه در پيش چشم هزاران رهگذر كشت، «شخص اول مملكت» - دونالد ترامپ - هيچ‌گاه حاضر به محكوم كردن رفتار آن پليس خاطي نشد! او حتي از صدور دستور براي پيگيري آن قتل، خودداري كرد و تا چند روز كه كشور دچار آشوب شد، از هرگونه اقدام بشردوستانه در جهت كاهش آلام جامعه خودداري كرد! او در حقيقت منتخب آن بخش از جامعه «نژادستيز» ايالات متحده بود كه سال‌ها متظاهر به رفتار متمدنانه بود. همان بخش از جامعه كه سال‌ها در پنهان و نهان، رفتارهاي نژادستيزانه خود را دنبال كرده بود و بارها و بارها براي بخش ديگر جامعه - بخش سياهان جامعه - مزاحمت ايجاد كرده بود. حالا هم به بهانه مبارزه با مهاجرت غيرقانوني، آزار «شهروندان امريكايي‌هاي لاتين‌تبار» در دستور كار او قرار گرفته بود. مساله به روشني معلوم بود كه قصد مبارزه با مهاجرت غيرقانوني نبود. او آشكارا يك نژادستيز خطرناك از همان جنس نژادستيزان تاريخ بود كه اين‌بار پس از سال‌ها فاصله، سر از يك كاخ سفيد يك كشور دموكراتيك درآورده بود! كشوري كه سال‌ها در ظاهر مشكلات عمده بشري را در لايه‌هاي قدرت حل كرده بود و از دوران نژادپرستي و نژادستيزي عبور كرده بود. اما چگونه است كه حالا در قرن بيست و يكم بار ديگر همه آن رفتارهاي ضد بشري، احيا شده‌اند و نماينده از آنها در كاخ سفيد بر اريكه قدرت تكيه زده است؟! آيا بايد به همه آن رفتارهاي به ظاهر متمدنانه ترديد كرد؟ آنها را بازخواني و از نو بررسي كرد؟ نقص در دستگاه‌ها و مجراهاي قانوني است كه تلاش كرده در طول اين سال‌ها - از ۱۹۵۵ - تا امروز، شرايط را به سامان جلوه دهد و مانع رخ‌نمايي بخش نژادستيز جامعه شود. چنانكه مانع شد. گويا در طول اين سال‌ها تعمدي - از سوي دستگاه‌هاي رسمي - در كار بود كه رفتار‌هاي نژادستيزانه از نگاه‌ها پنهان بمانند و روي آنها سرپوش گذاشته شود. مثل رفتارهايي كه پليس در پشت درهاي بسته زندان‌هاي ايالات متحده با امريكايي‌هاي آفريقايي‌تبار مي‌كرد. آن رفتارها هيچ‌گاه از سوي نهادهاي نظارتي دولت مورد بررسي و پيگيرد قرار نگرفتند و حتي بر شدت آن رفتارها هم افزودند يا رفتارهايي كه گوشه و كنار شهرها توسط نژادستيزان عليه امريكايي‌هاي آفريقايي‌تبار صورت مي‌گيرد و توسط پليس ناديده گرفته مي‌شود. اين رفتارها غالبا هيچ‌گاه پس از پيگيري هم به نتيجه نمي‌رسند.اين‌گونه است كه سفيدهاي سياه‌ستيز، در طول ساليان به خود اين جسارت را داده‌اند تا انجمن‌ها و كلوني‌هاي خود را مجددا احيا كنند و در تجمعات و گردهمايي نژادپرستانه خود، دوران پيش از آزادي سياهان را بازتوليد كنند. آنها حالا با روي كار آمدن «ترامپ»، اميد تازه پيدا كرده‌اند. آنها امروز، هيچ شرمي از بر زبان آوردن «برتري‌طلبي» خود نسبت به ديگران ولو ديگر ملت‌ها ندارند. به همين خاطر است كه به آساني از بمباران مردمان ديگر نقاط دنيا هم مي‌گويند. از بمباران غزه يا از اشغال دايمي و جابه‌جايي جمعيت دوميليوني آن! آنها به ديگر ملل دنيا - به ويژه مردمان سرزمين‌هاي ناهم‌نژاد - به ديده تحقير نگاه مي‌كنند. آن مردم در چشم آنها «موجوداتي بي‌ارزش و مزاحمند كه بايد از جلوي دست و پا جمع شوند»! همان كاري كه هم‌اكنون نتانياهو در خاورميانه براي آنها مي‌كند! و اگر در شرايط كنوني نگاه ناظران بين‌المللي نبود، جناياتي به مراتب هولناك‌تر به دست چنين افرادي در حال وقوع بود. 
آن رفتار «برتري‌جويانه» و «برتري‌طلبانه» البته مختص به داخل ايالات متحده نيست. در دوران جنگ هشت ساله ايران و عراق، در آن سال‌هايي كه ارتش عراق، جبهه‌هاي ايران را زير وحشيانه‌ترين حملات شيميايي قرار مي‌داد، هيچ‌گاه هيچ ناظر بين‌المللي مانع چنين اقدامي نشد! حتي هيچ نهادي چنين اقدامي را محكوم نكرد! آن رفتار - در ظاهر - از چشم آنها پنهان ماند و اين‌گونه دولت متخاصم عراق از مجازات‌هاي بين‌المللي رهايي يافت. در آن سال‌ها يك جمهوري‌خواه تندرو و خودشيفته ديگر - از همين جنس - در كاخ سفيد در مصدر كار بود. رونالد ريگان، نه تنها درصدد انتقام از رهبران انقلابي ايران - به خاطر گروگانگيري ديپلمات‌هاي امريكايي در سفارت امريكا - بود كه حتي درصدد نابود كردن بنيان‌هاي دفاعي ايران هم بود. در آن سال‌ها، يك ملت را با شديد‌ترين تحريم‌ها و شديدترين حملات نظامي تنبيه كردند تا شايد دولت انقلابي نوبنيان را تنبيه كرده باشند. در همان سال‌ها بود كه دولت ميرحسين موسوي ناچار به سهميه‌بندي كالاهاي اساسي شد.سفره‌هاي مردم كوچك و صف‌هاي كالاهاي كوپني تشكيل شد و سال‌هايي سخت به مردم تحميل شد. 
واقعيت اين است، رنج‌ها و آلام بشري براي گروهي از رهبران دنيا چندان اهميتي ندارد. به همين خاطر است كه برخي مردم در بسياري نقاط دنيا به حساب نمي‌آيند. رنج‌ها و آلام آنها هرگز هيچ زنگ خطري را به صدا در نمي‌آورد. هما‌ن‌طور كه درد و رنج مردمان مظلوم غزه هيچ زنگ خطري را در طول يك‌سال و اندي بمباران، مرگ، گرسنگي و آوارگي به صدا در نياورد. 
گويا در جهان، مقاومتي جدي در مقابل «برابري‌خواهي» ملت‌ها وجود دارد. ملت‌هايي كه خود را برتر مي‌دانند و ملت‌هايي كه در برابر آنها هيچ به حساب نمي‌آيند. شايد به همين خاطر است كه پس از رنج‌ها و آلام بسيار كه سياهان در طول اعصار پشت سر گذاشتند و لايه‌هاي قدرت تكان خورد و يك رنگين‌پوست آفريقايي‌تبار به نام باراك حسين اوباما به كاخ سفيد راه يافت، بلافاصله نژادپرستان سفيدپوست دست به كار شدند تا در كمپيني سراپا تهمت و دروغ، نماينده نژادپرست خود را به كاخ سفيد بفرستند تا تاريخ را تنبيه كرده باشند. هر چه باشد ثروت و قدرت سال‌هاست در ايالات متحده در دست سفيدپوست‌هاست. آنها كه هوادار «حمل اسلحه»‌اند، از توليد و فروش سلاح حمايت و ارتزاق مي‌كنند و اينجا و آنجاي جهان در حال معامله و فروش اسحله‌اند. بي‌ترديد منافعي كه اينچنين تامين مي‌شود لابد هرگز نبايد دچار وقفه و تهديد شود. افرادي نظير باراك اوباما، از نادر چهره‌هاي صلح‌طلب در طول تاريخند كه هر ده‌ها سال يك‌بار در سپهر سياسي جهان ظهور مي‌كنند. آنها در اين جهان پرتلاطم همراه با تبعيض و رنج، جايي براي بقا و دوام ندارند از همين رو خيلي زود، دستاوردهايشان با كينه‌توزي نژادپرستان بي‌رحم و بي‌شرمي همچون دونالد ترامپ، به سخره گرفته مي‌شود و بر باد مي‌رود. همان‌طور كه دستاوردهاي هشت ساله اوباما با چند امضاي ترامپ در همان شب نخست ورود به كاخ سفيد بر باد رفت؛ از جمله «برجام». همان دستاوردي كه براي آن دو سال فشرده زحمت كشيده شده بود و چند كشور جهان را درگير يك ديپلماسي فشرده كرده بود. 
افرادي نظير ترامپ، افرادي برآمده از همان لابي‌هاي پنهان گروه‌هاي خشن توليد ثروتند كه ستون‌هاي امپراتوري ثروت و قدرت خود را روي شانه‌هاي زخمي مردمان رنج كشيده استوار مي‌كنند. آنها ابايي از پايمال كردن حقوق اقشار فرودست ندارند. از همين رو پس از عبور از لايه‌هاي سياست و رسيدن به قله قدرت، عمارت خود را با عايق‌هاي چند لايه ضد وجدان بشري مي‌سازند تا هيچ درد و رنجي از آن عبور نكند و هيچ «حسگر بشر دوستانه‌اي» را به صدا در نياورد. همان وضعيتي كه قرون پيش‌تر سفيدپوستاني از همين جنس را به برده‌داري مي‌كشاند و مزارع پنبه خود را با كشيدن تسمه از گرده سياهان آباد مي‌كرد. امروز اما ابزارهاي تازه براي سرپوش گذاشتن بر جنايات چنين افراد و اقشاري پيشرفته‌تر و پرشمارتر هم شده است وگرنه با پيشرفت زمان، به همان اندازه كه دموكراسي‌طلبان، خواهان بسط و توسعه آزادي بوده‌اند، در لايه‌هايي از جامعه، به همان اندازه نابرابري‌طلبان در پي جلوگيري از دموكراسي و آزادي بوده‌اند! و كساني كه از موهبت دموكراسي بيش از ديگران بهره برده‌اند همان كساني‌اند كه برخلاف دموكراسي و بر ضد آن عمل كرده‌اند. آنها همواره «از دموكراسي عليه دموكراسي» بهره برده‌اند. چنين افرادي با استفاده از خلأهاي قانوني و منفذهاي دموكراسي توانسته‌اند، خود را به رتبه‌هاي بالاتر كشوري برسانند تا در جايگاه‌هاي تاثيرگذار، منشا تغييراتي در جهت بسط افكار راستگرايانه افراطي شوند. چنانكه امروز ترامپ و كابينه‌اش به چنين جايگاهي رسيده و جريان راست افراطي را در همه جهان با حضور دوباره خود بيش از پيش اميدوار كرده است. 
حالا بسياري از متفكران و روشنفكران از خود مي‌پرسند آيا آن همه مبارزه براي دستيابي به حقوق برابر سياهان براي متعادل ساختن يك كشور بيهوده بوده است؟ آيا رزا پاركس در آن روز از ماه دسامبر ۱۹۵۵ بايد از جا برمي‌خاست و جاي خود را بي‌هيچ مقاومتي به آن مرد سفيدپوست متعصب نژادپرست مي‌داد؟ آيا مارتين لوتركينگ در برابر بناي يادبود آبراهام لينكلن نبايد از «رويايي دارم» حرف مي‌زد؟ آيا او اساسا در آن راه بيهوده كشته شد؟ آن همه كتاب، آن همه فيلم و آن همه گفتار بيهوده توليد شد؟ پس چگونه است كه تاريخ هر چند وقت يك‌بار به عقب بازمي‌گردد و راست‌هاي افراطي فرصت قدرت‌نمايي در عرصه سياسي پيدا مي‌كنند؟ اشكال كار كجاست؟ نقص از دموكراسي است؟ يا از عملكرد بد و اشتباه دموكراسي‌طلبان؟ يا گرايش جهاني به راست افراطي؟ آيا نژادپرستان در حال بازگشت به قدرتند؟ آيا جهان ممكن است پديده‌اي همچون هيتلر را باز هم تجربه كند؟ آيا جنگ‌ها و خونريزي‌هاي بيشتري در راه است؟ جنگ‌هايي كه اين‌بار بخش بزرگي از جهان، چشم خود را روي آن ببندد و كشتار پرشماري از انسان‌ها را ناديده بگيرد؟ آيا تعادل جهان با روي كار آمدن راستگرايان افراطي در حال بر هم خوردن است؟ جهان با حضور افرادي همچون ترامپ، پوتين، نتانياهو به كدام سو خواهد رفت؟ آيا بنيان‌هاي دموكراسي در حال سست شدن يا حتي فروريختن است؟ جهان در حال چرخش و بازگشت به سوي گذشته است؟ به دوران كشورگشايي و تشكيل امپراتوري؟ سخن از جابه‌جايي ملت‌ها، تسخير سرزمين‌ها، خريد و فروش كشورها در اين قرن از زبان يك رييس‌جمهور كشور مدعي دموكراسي به چه معناست؟ آيا بايد در همه آن تاريخ ترديد كرد؟ 
اين يك يادآوري تاريخ است كه تنها كشوري كه در تاريخ از بمب اتمي براي نابودي بشر استفاده كرد، همين ايالات متحده امريكا بوده است. كشوري كه بمب اتمي را نه روي نظاميان كه روي ساكنان غيرنظامي شهرها - هيروشيما و ناگاساكي - فرو ريخت و نزديك به 000/200/2 ژاپني را كشت كه از آن تعداد 000/20 نفر نظامي و 000/200 نفر شهروند غيرنظامي بودند! - 000/100 ژاپني بلافاصله قتل‌عام شده بودند و باقي قربانيان تا پايان سال ۱۹۴۵ بر اثر آسيب‌هاي لاعلاج تشعشعات راديو اكتيو كشته شدند - آن زمان هري ترومن در كاخ سفيد فرمان قتل هزاران شهروند ژاپني را صادر كرده بود. او پس از قتل‌عام مردمان دو شهر، اما در چشم بسياري از شهروندان ايالات متحده تبديل به يك قهرمان شده بود! هر چند كه با آن اقدام ژاپن را وادار به تسليم كرده بود. آن بمباران سال‌ها گريبان ژاپن را رها نكرده بود و تبعات آن تشعشعات مردم آن كشور را سال‌ها آزار داده بود. در زمان همان هري ترومن، كشوري تماما يهودي به نام اسراييل در منطقه عمدتا مسلمان خاورميانه تاسيس شده بود كه از همان ابتدا موجب جنگ‌ها و خونريزي‌هاي پرشمار و دامنه‌دار در اين منطقه شده بود. ترومن، رييس‌جمهور ايالات متحده با چند امضاي ساده، جغرافياي انساني جهان را به همين سادگي تغيير داده بود! 
آن تجربه تاريخي نشان مي‌دهد كه آنچه در نزد مردم ايالات متحده يك پيروزي يا يك دستاورد صلح‌آميز به نظر مي‌رسد، ممكن است در نقطه‌اي ديگر از جهان دستاوردي يكسر شوم و غيرصلح‌طلبانه به نظر برسد. دستاوردي ضدبشري كه همراه با خسارات غيرقابل جبران تاريخي است. همچون وقايع غير قابل جبراني كه در ژاپن، ويتنام و خاورميانه رخ داد. مردماني كه از دم تيغ گذرانده شدند تا افرادي تكيه زده بر اريكه قدرت در ايالات متحده آسوده بخوابند. سال‌هاست ايالات متحده معادلات تازه‌اي براي اداره جهان وضع كرده است. دموكراسي حتي در همان ايالات متحده منابع قدرت و ثروت را به شكل عادلانه ميان همه شهروندان توزيع نكرده است! در آنجا سال‌هاست كه «حقوق بشر» به گونه‌اي ديگر تعريف مي‌شود، همان‌طور كه براي ديگر مردم جهان. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون